در سالن بزرگِ بازی همۀ قاعدهها متفاوت بود. حتی یک پلک نابهجا میتوانست بازی را به ضرر کسی که سروگوشش بیجهت میجنبید برگرداند؛ پس آمدنت چنان بود که گویی هرگز نیامدهای!
گشتوگذاری سی ساعته در کازینوی زیرزمینی اطراف تهران!
برای برخی مخاطرات و حفظ برخی ملاحظات
ساعت 3 بعدازظهر؛ حوالی شرق تهران
از بچگی با علیرضا رفیق بودیم و با هم بزرگ شدیم، اما از نوجوانی راهمان از هم جدا شد. من پی درس و دانشگاه را گرفتم و او پایش را از قهوهخانه، پارک و دورهمی بیرون نگذاشت. باهم باز هم ارتباط داشتیم؛ اما دو دنیای مختلف بودیم. چند وقت پیش که همدیگر را دیدیم و به یاد گذشته دو نخ با هم دود کردیم، لابهلای حرفهایش شنیدم که تازگی پایش به جای جدیدی باز شده است. دو سه ماهی پیگیر بودم تا مرا با خودش ببرد. هر بار با بهانهای سرم را گرم میکرد تا پنجشنبه حدود ساعت 3 که دیدم گوشی زنگ خورد: «برای شب هر کاری که داری کنسل کن؛ آماده باش که ساعت چهار دم در خونهتونم.» تا نشستم دنده را که چاق کرد، گفت: «حواست رو جمع کن؛ اونجا در حد بوندسلیگا است. یعنی قرار نیست بریم جای لاشخوری تهران؛ امروز هم برای این بهمون راه دادن بریم که قرار نیست “آدمْ خاص” یا آدم نامی مهمونشون باشه. بپا که اگه تافتۀ جدابافته یا مهرۀ رنگی لای سیاه و سفیدها باشی، بهت میچسبن، تابلو میشیم و همونجا برامون شر درست میکنن.»
ساعت 5 و 30 دقیقه بعدازظهر؛ یکی از حاشیههای جنوبی تهران
ترافیک بیامان را که رد کردیم و به سمت سرازیری راه افتادیم. کمکم مسیر دستم آمد. تقریباً آفتاب در حال غروب بود و دو طرف مسیر، باریکۀ کمرمق اما پررنگ آفتاب، سایۀ قرمز خونی به زمینهای خالی، جاده، ماشین و مسیرِ پیش چشممان انداخته بود. از یک ورودی مسیر خاکی فرعی که گذشتیم، خودمان را بین خانههای جزیرهای منطقه دیدیم؛ کوچههای تنگ و تاریک را، پشت سر هم رد کردیم تا نهایت مقابل یک گاراژ با در کرکرهای ایستاد. عرض کوچه تنها به اندازۀ ردشدن تنها یک ماشین بود و دوروبر گاراژ پر از خانههایی بود که احتمالاً اگر قرار بود یک نما از حاشیهنشینی در قاب تصویر ببینیم، از همان خانهها نشانمان میدادند. کرکرۀ آلومینیومی و طبقهطبقۀ گاراژ چنان سفت و سخت به زمین چسیده بود که گویی هرگز بالا نرفته بود. چند متری مانده به در گاراژ ایستاد، گوشی درآورد و با کسی آن طرف خط مشخصات چک کرد و نهایتاً منتظر ایستاد تا از یک در کناری گاراژ که برای تردد عادی بود، یک جوان لاغر، صورت پوشیده با ماسک و یک هودی سیاهپوشیده بیرون آمد. نگاهی به ماشین، پلاک و ما، یعنی دو سرنشین ماشین -که تلاش میکردند تا به عادیترین شکل ممکن که خود تنه به رفتار برخاسته از اضطراب میزد، رفتار کنند- انداخت و بیسروصدا ریموت را فشار داد تا داخل گاراژ شدیم.
برای مطالعه ادامه این مطلب باید آن را خریداری کنید
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.