ما که چیزیمون نبود
برشی داستانی
نویسنده
اول از همه باید بگم قمه برای من نبود. من از روی زمین
پیداش کردم. اگه برای من بود انقدر جیگر داشتم که بگم. واسه خود نامردش بود. نه، «نامرد»
رو ننویس. «پشت سر مُرده نباید فحش داد.» اینو آقابزرگم گفت. خدابیامرز. آقابزرگم
خدابیامرزی داره. برای اینکه مرد با حکمتی بود. یعنی حرفهای حق میزد. از اونا که
تو کتابا مینویسن.
آقابزرگم میگفت خوابِ زیاد نکبته. میگفت خونۀ شما رو نکبت
گرفته. آبجی منیژهام میگفت شما دستهجمعی افسردهاید. حالا خیال کرده بود چون
شوهرش شرکت نفتیه و سوار هواپیما میشن میان، میتونه قلمبه سلمبه بارمون کنه.
ولی ما چیزیمون نبود. البته مادرم همیشه تو جواب آبجی منیژه
یا آقابزرگ میگفت: «نداری نکبته. نداری افسردگیه.»
مامانم فکر میکرد همۀ مشکلات ما از بابامه که بلانسبت عُرضۀ
کار کردن نداره. نه که بابام کار نکنه. نه. کار میکرد ولی دیر میرفت سر کار.
من دوم دبیرستان رو به سوم نرسوندم. یعنی یه روز نشستم نگاه
تجدیدیهام کردم از خودم پرسیدم: «که چی بشه؟»
تو محل ما خیلی پسرا سر همین دوم و سوم همچین سوالی به
مغزشون میزنه و به خودشون جواب میدن: ولش کن این قرتی بازیا رو.
بچههای اسلامشهر پرچمشون بالاست خانوم. اینطوری نیست که
وقتشون رو تلف کنن واسه کار بیفایده. حالا نه که کار بافایدهای بکنن. نه! ولی
کار بیفایده هم نمیکنن.
به قول مسعود مکانیکی ول میچرخیم علاف نباشیم.
مامانم فهمید درسو ول کردم گفت: «تو ام بکپ بغل آبجی مستانهات
که الهی هر دو تاتون با اون باباتون کرم بذارید من خلاص شم.»
آبجی مستانه از آبجی منیژه بزرگتر بود ولی شوهر گیرش
نیومده بود. داشت چهل سالش میشد. از وقتی یادمه دنبال جهاز بود. منتظر نشسته بود
یکی بیاد خواستگاری. این معتادای بچهننۀ محل رو که ندید بگیری قدرتی خدا هیچکس هم
نیومد سراغش. از اولش برنامهاش رو چیده بود برای خونۀ شوهر. عارش میاومد خونۀ
بابا دو تا ظرف جا به جا کنه. میگفتی شام درست کن، میگفت من از این آشپزخونه بدم
میاد. میگفتی یه هنری یاد بگیر، میگفت میرم سر زندگی خودم یاد میگیرم. شب تا
صبح سرش تو گوشی بود. تا ظهر میخوابید. این آخرا دیگه از این خواب به اون خواب
رختخوابشم جمع نمیکنه. رختخوابش رو کنار پریز برق پهن کرده.
منم اون ور اتاق. خلاصه تا ظهر اگه کسی در خونۀ ما رو میزنه
چند نفری، خواب و بیداری فحشکش میکنیم.
پاک یادم رفت. شما از ماجرای اون روز پرسیدی. گفتم که قمه
مال من نبود. یعنی اصلاً ما درسته خانوادۀ باکلاسی نیستیم ولی تو کار قمه و دعوا
این داستانا نیستیم.
اون روز مامانم داشت با زن همسایه از خرید برمیگشت منم
وایساده بودم با رفیقام به گل و گپ سر کوچه. این نکبت با موتور اومد به مامانم
گفت: «آبجیا بارتون سنگینه برسونمتون.»
بعدم یه حرکتی کرد که من و رفیقم که مامانش با مامانم بود
آتیشی شدیم. نپرس چه حرکتی کرد. غیرتم اجازه نمیده بگم که بری تو روزنامه بنویسی.
ولی خدایی پشت سر دزد ناموس نباید حرف زد؟ نباید بگی نکبت؟
خلاصه پریدیم وسط به کتککاری. سر دو دقیقه رفیقاش با قمه
رسیدن. بچه محلهای ما دمشون گرم، پشتمون دراومدن. تو اون شلوغی یکی منو خوابوند
کتک بزنه. از زیر دستش در رفتم. همون پایین مایینا چشمم افتاد به قمه. برش داشتم
کردم تو پای یارو. تو پای همون که اون حرکت رو برای مامانم زده بود. چه میدونستم
چی میشه. چه میدونستم سفید رون چیه! در رفتم. یعنی یکی از بچه محلها گفت«: داداش!
در رو!»
برام خبر آوردن که طرف مُرده. حقیقتش من اولش گیج بودم. یعنی
تا بگیرنم و ببرنم دادسرا و این داستانا گیج گیج بودم. تو مخم نمیرفت این متهم به
قتل که میگن منم.
بعدم زندون و چند سال دوندگی مامانم و آبجی مستانه و آبجی
منیژه و شوهرش و حتی بابام که آخر نمیدونم سر چه جریانی رضایت گرفتن اومدم بیرون.
یکی گفت یارو نداشته پول طناب بده. یکی گفت یه خیرخواه پیدا شده با پول رضایت
گرفته. ما که نفهمیدیم. ولی من مثل تو زندان هی میخوابم. مغزم نمیکشه که برم سر
کاری چیزی. مخصوصاً با این مُهری که تو پیشونیم خورده. شبا کابوس میبینم. اینه که
صبحا نمیتونم پاشم. نمیدونم آقابزرگم زنده بود اینو در نظر میگرفت که شبا خواب
ندارم؟ یا باز میگفت خواب تا لنگ ظهر نکبته. ولی مامانم دیگه نمیگه کرم بذاری یا
از این حرفها. یعنی مامانم دیگه خیلی ساکت شده. حتی به بابام گیر نمیده. آبجی
مستانهام اگه قبلاً تا ظهر میخوابید الان تا بعد از ظهر میخوابه. بعضی وقتا میرم
صداش میکنم. میگه: «پاشم چه غلطی بکنم؟»
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.