شنبه تا چهارشنبه در ماشینم کار میکنم و زندگی میکنم. چهارشنبه غروب، دم ترمینال جنوب چند تا داد میزنم، اگر مسافر بخورد، با مسافر میروم، اگرنه، گلوله میکنم سمت اراک!
یک روایت واقعی از زندگی رانندهای که در تهران جایخواب ندارد
راوی
الناز اسکندری
«میخوام هفتاد سال سیاه شب نیای خونه!» این شاید برای شما یک جملۀ تکاندهنده باشد، نشانهای که انگار پایان یک ازدواج را نشان میدهد؛ ولی در زندگی ما، یک جملۀ نسبتاً عاشقانه است؛ البته منظورم از آن عشقهای رمانتیک نیست، ما اصلاً مدلمان اینطوری نیست. وقتی نوجوان بودیم شاید از این رمانتیکبازیها داشتیم، ولی الان دیگر بزرگ شدیم و صابون روزگار بدجوری به تنمان خورده است.
وقتی زنم گفت «میخوام هفتاد سال سیاه شب نیای خونه!» و رفت توی اتاق گریه کرد، من در خودم فروریختم، ولی درعینحال انگار از یک طناب ضخیم آزاد شدم. آن شب تصادف کرده بودم. چند مسافر برده بودم قم، در راه برگشت، چرتم برده بود و زده بودم به گاردریل کنار اتوبان. خدا خیلی رحم کرد، فقط جلوبندی ماشین خسارت دید.
وقتی آمدم، زنم از اتاقخواب بیرون آمد و در را بست که بچه بیدار نشود. من منتظر غرغرش نشدم، پیشپیش ماجرا را تعریف کردم، او هم برگشت آن جمله را گفت؛ و این شد شروع کار جدید من. شنبه صبح مثل همۀ شوفرهای تاریخ، فلاسکم را پر از چای کردم و در ظرف خالی حلواشکری قند ریختم و رفتم سمت بهشت مسافرکشها؛ تهران. از اراک تا تهران تختهگاز که بیایی، سه ساعت، سه ساعت و نیم طول میکشد، اتوبان هم انصافاً خوب اتوبانی است. سر دروازه تهران همیشه چندتا مسافر هستند که بخواهند بیایند تهران. آنجا نشد، میدان هفتاد و دو تن قم همیشه پر از مسافر است. باید بدشانس باشی که خالی بیایی تا تهران؛ ولی خب، بعضی وقتها هم آدم بدشانس است.
خلاصه آمدم تهران و اسنپ را روشن کردم. اولین مسافرم یک زن با عصا بود و گزینۀ بازگشت به مبدأ را زده بود. ولی من ندیدم، پیاده کردم و رفتم دنبال مسافر بعدی. بعد زنگ زد و دادوبیداد… بهش حق میدادم، ولی کاری از من برنمیآمد. اینهم از دشت اول! خدا شانس بدهد.
تا غروب کار کردم و بعد شب که شد، پتو مسافرتی و بالش کوسن را از صندوق درآوردم، بستهبندیاش را باز کردم و روی صندلی عقب خوابیدم. خوابیدم، ولی خوابم نبرد. من از آن آدمهایی هستم که روی تشک خانه هم هزار بار وول میخورم تا خوابم ببرد. خلاصه صبح علاوهبر بیخوابی، کمردرد هم داشتم. پلک روی هم نگذاشته بودم؛ یک دستم به قفل فرمان بود که زیر صندلی جاساز کرده بودم و یک دستم را گذاشته بودم روی چشمم، چون زیر نور تیر برق پارک خوابیده بودم.
صبح در ماشین یک دل سیر گریه کردم. فکر میکنم در تاریخ هیچ یکشنبه صبحی به این غمانگیزی پیدا نکنی.
برای مطالعه ادامه این مطلب باید آن را خریداری کنید
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.