شما رو به باطن امام زمان قسم میدم که برام دعای مرگ کنید. خسته شدم ازبس بیهدف و توی خیابونها روز رو شب و شب رو روز کردم
روایتی از چند ساعت گوش سپردن به قصۀ مردانی که شبها جز گرمخانه جایی برای خواب ندارند
کیاوش کلهر
راوی
«در لحظهای، در طرفةالعینی، بهمجرد نواختن صور، مردگان بیفساد برخواهند خاست و ما متبدل خواهیم شد.»
(رسالۀ اول پولس به قرنتیان، ۵۱:۱۵ ـ۵۲)
رستاخیز را آن هنگامی میگویند که بهمجرد آنکه در یک شیپور آسمانی دمیده شود، از پی نفخۀ آن صور، جنبش و ولولهای میان اهل زمین و آسمان درافتد. مردمان از خوابهای بیرؤیای هزاران، صدها و دهها سالۀ خود برمیخیزند و بهسویی روانه میشوند. انبوهی از مردمان که از خوابهای خود برخاسته، با صورتهایی بهتزده، بیتفاوت یا مدهوش ره بهسویی دارند، پررنگترین تصویر ثبتشده از رستاخیز در ذهن ماست. اگر تصویر آخرالزمان چنین است، پس در همین چندکیلومتری تهران، دقیقاً دقایقی مانده به غروب، هر روز در شیپور ناشنیدۀ یک رستاخیز دمیده میشود، شیپوری که تنها کسانی صدای آن را میشنوند که بیم آن داشته باشند که از سرمای شب، صبحِ فردا را نبینند. شیپور گردآمدن در آخرین نقطۀ دنیا؛ حرکت بیصدا، جمعی، فردی، سواره یا پیادۀ مردمانی خمیده، راستقامت، سلامت، تکیده، پیر یا جوان، در حاشیۀ جادۀ مشهد بهسوی آخرین نقطۀ امیدشان برای آساییدن، بیگزندِ دردِ بیمکانی در سرمای شبِ شهر. مردانی که بهسان مردگانی که مدهوش و از گور برخاسته بهسویی میروند، از خوابِ وهمناک روزِ شهر برخاستهاند و حال این مردان بختباز که بهرغم تمام تفاوتهایی که در زندگی گذشتۀ خود داشتند، حال در بیمکانی باهم اشتراک دارند، مطیعانه، بدون قرار قبلی و بیردوبدل کردن آوایی در حرکتاند. اینجا رستاخیز شبهای سرد تهران است.
نفخ صور!
آفتاب تقریباً با لبۀ افق نیمۀ بهمنماه مماس شده بود -از قرار حدوداً شش بعدازظهر- که از پیروزی داخل اتوبان بسیج پیچیدیم. عصر جمعهای، چندان ترافیکی قرار نبود به پیشوازمان بیاید. برآورد اولیهمان حدوداً بیست دقیقه زمان تا رسیدن به مقصد بود که با کمترین میزان اختلاف با زمانبندی اولیه رسیدیم. از جادۀ مشهد که به کندرو پیچیدیم، نیازی به پرسوجو برای یافتن آدرس نبود؛ مقصد تمام پشتهای خمیده و مردانی که در تاریکی شب تنها با نقطۀ نارنجی سیگارِ نیمسوزِ لای انگشتانشان قابل شناسایی بودند، یک سرازیری نرم اما تاریک بود که ابتدای آن و دور سطل زبالهای، تعداد دیگری از همدردهایشان آتش بزرگی درست کرده بودند و نور یک پروژکتور مهتابی نیمدور انتهای چپ کوچه را روشن کرده بود. کامیار کمکم تلاش کرد تا فضا را برایم شرح دهد: « همۀ اینها الان یه مقصد دارند. ساعت خوبی هم رسیدیم؛ اول راه افتادنشون بهسمت گرمخونه است. تقریباً همه از الان به بعد میان تا زودتر بتونن جا پیدا کنند تا مبادا بیرون بمونن یا کفخواب بشن.»
برای مطالعه ادامه این مطلب باید آن را خریداری کنید
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.