دو روایت داستانی
بازندگان ابدی
الناز اسکندری
روایتگر
پدرم لپتاپ قدیمیاش را داده بود به من. نمیخواستم استفاده کنم. شاید چون از او متنفر بودم و شاید هم چون لپتاپ خودم هنوز جانی داشت تا کارم را راه بیاندازد. شاید هم متنفربودن دیگر زیادهروی باشد. فکرکردن به او و بلایی که سر من و مادرم آورد خونم را به جوش میآورد. هرچه باشد من دختر سربهراهی هستم و مادرم هم زن خوش بر و رویی است. رویهمرفته بهجز اینکه بابا هیچوقت پیشمان نبود، مشکل دیگری نداشتیم.
ولی ایکاش هیچوقت به فکرم نمیرسید فایلهای قدیمیام را داخل لپتاپ بابا کپی کنم. آخر مگر لپتاپ انباری است؟
یا کاش بابا به فکرش میرسید که اکانت گوگل و سرچ مموریاش را از لپتاپش پاک کند. ولی آنهایی که میروند هیچوقت واقعاً نمیروند، همیشه یک چیزی از خودشان باقی میگذارند که گند بزنند به زندگی آدم.
تازه داشتم با مسئلۀ خیانت بابا و همۀ آن برو و بیاهای طلاقشان کنار میآمدم؛ ولی اکانت گوگل بابا مرا برد به ایمیلهایی که آن سالها با آن زن ردوبدل میکردند. یعنی همان وقتهایی که آخر هفتهها میرفتیم میهمانی یا خرید. خیلی بد بود. چند روزی گریه کردم. بعد به جای آنکه لپتاپ را ببرم پرت کنم روی میز کارش توی آن شرکت کوفتی، نشستم و کنکاش کردم. آنقدر کنکاش کردم تا رسیدم به اینجایی که الآن هستم. بابا، گاهی تفریحی در سایتهای خاصی شرطبندی میکرد. ظاهراً چیز خاصی نبوده. یک چیزی در مایههای جویدن ناخن یا کارت بازیکردن در محیط ویندوز.
نمیدانم چرا، ولی من هم کلیک کردم و اولینبار روی یک بازی تنیس که اصلاً نمیشناختمش شرط بستم. بعد هم «انفجار» را امتحان کردم. شانس محض! یعنی حتی لازم نبود چیزی را حدس بزنی. مثل ناخن جویدن. حتی گاهی سنگ کاغذ قیچی و تختهنرد بازی میکردم. یک بار هم رفتم سراغ پوکر. ولی بیشتر از ناخن جویدن بود. برای همین رهایش کردم.
نمیدانم بابا چقدر ناخنش را میجوید، ولی من آنقدر جویدم که خون آمد. خیلی هم خون آمد. پانسمانش نکردم. امروز عفونت کرده است. جرأت ندارم به مامان بگویم، ولی یک جایی بوی گندش خانه را برمیدارد. بالاخره میفهمد وقت و بی وقت مثل یک باجگیر حرفهای، دستم را دراز میکنم جلوی بابا و از او پول میگیرم و اگر مِنومِن کند، دربارۀ محتوای آن ایمیلها سرکوفتش میزنم.
یک روز به خودم آمدم و دیدم خیلی جلو رفتهام. رفتم گوگل کردم و چند مقاله دربارۀ اعتیاد خواندم. خیلیها معتقد هستند که اعتیاد ارثی است؛ یعنی یک ژنی چیزی دارد که از والدین به آدم منتقل میشود و وقتی مضطرب میشوی خودش را نشان میدهد. برای همین رفتم یک لیست از اعتیادهای بابا و مامانم نوشتم. آنزمان واقعاً میخواستم مشکل را از ریشه حل کنم، چون امسال کنکور دارم و از درسها عقب ماندهام. پارسال هم که به خاطر همۀ آن بلاهایی که سرمان آمد اصلاً نرفتم سر جلسۀ کنکور. الآن یک نوزده سالۀ عاطل و باطل هستم.
حقیقتش مادرم اعتیاد خاصی ندارد؛ البته به جز آن دمنوشهای آرامشبخش بیمصرفی که کلی بابتشان پول میدهد، ولی بابا همیشه به یک چیزی گیر میدهد و گندش را بالا میآورد، یا معتاد یک بازی مزخرف رایانهای میشود و شب و روزش را حرام آن میکند و یا میرود آنقدر با این زن و آن زن سر و کله میزند که آخرش اینطور گند کارش بالا بیاید. بابا یک ایراد ژنتیکی دارد. من مطمئنم؛ و از بد ماجرا به من هم منتقل کرده است. حالا هرچقدر هم از زندگیاش و بلایی که سر ما آورد متنفر باشم، نمیتوانم ژنهای لعنتی را از خودم بکَنم و بریزم دور. درست است که رفته است، ولی هنوز هست و دارد گند میزند به من.
خلاصه، سرچکردن کلیدواژۀ اعتیاد هیچ سودی برایم نداشت. ناخن جویدن که دست خود آدم نیست. کاش جرأت داشتم بروم به مامان بگویم، ولی خب با این شیفتهای اضافه که برمیدارد تا پول کلاس و کتاب کنکورم را جور کند، اصلاً زیاد با او چشمدرچشم نمیشوم.
خودم هستم و خودم. وقتی پولی میبرم، حتی اگر خیلی ناچیز باشد، تمام قولهایی که به خودم دادم دود میشود. شاید فکر کنید همیشه میبرم. نه، از این خبرها نیست. اتفاقاً بیشتر میبازم، ولی وقتی میبازم دنیا آنقدر غیرقابلتحمل میشود که دلم میخواهد از پنجرۀ اتاقم بپرم وسط خیابان. یکی دو بار هم رفتهام لب پنجره.
پشت پنجره مشتهایم را آنقدر فشار میدهم که جای ناخنم روی پوست کف دستم میماند. به خودم میگویم باید ببَری. باید از این زندگی ببَری. آنوقت یادم میآید که من یک بازندهام. مامانم یک بازنده است. بابا بازنده است. حتی آن زن توی ایمیلها بازنده است. برای همین دوباره میروم پشت مانیتور و بیاراده کلیک میکنم؛ به این امید که این بار برنده باشم.
برای مطالعه ادامه این مطلب باید آن را خریداری کنید
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.